|
|
|
|
|
یک شنبه 12 بهمن 1393 ساعت 1:3 |
بازدید : 47978 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
پیاز چیز دیگری ست.
دل وروده ندارد.
تا مغز مغز پیاز است
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند.
در ما بیگانگی ووحشی گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پر شور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان تراست
تا عمق شبیه خودش .
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست.
لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کوچک تر را دربرگرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی.
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود.
پیاز این شد یک چیزی:
نجیب ترین شکم دنیا .
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوه اش.
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات.
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند.
از : شیمبوریسکا
در سنگی را می زنم .
- منم , اجازه ورود بده ,
می خواهم به درونت داخل شوم ,
و دوروبررا نگاه کنم,
تورا مثل هوا نفس بکشم.
- برو-سنگ می گوید.-
من کاملا بسته هستم.
حتا اگر تکه تکه شویم
باز بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شکل ماسه درآییم
هیچ کس را به خود راه نمی دهیم
در سنگی را می زنم.-
منم , اجازه ورود بده .
صرفا از روی کنجکاوی آمده ام
کنجکاوی ای که تنها فرصت اش زندگی ست.
می خواهم نگاهی به قصرت بیندازم,
وبعد, از یک برگ و یک قطره ی آب هم دیدن کنم .
برای این همه کار زمان کم آوردم.
میرایی من باید تورا متاثر می کرد.
- من از جنس سنگم –سنگ می گوید-
و ضروری ست که جدیت را حفظ کنم .
از این جا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
در سنگی را می زنم .
- منم اجازه ورود بده .
شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست ,
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیبایی هایی بی مصرف,
مسکوت , بی طنین گام های کسی.
قبول کن که خودت چیزی از آن نمی دانی .
- اتاق هایی بزرگ و خالی –سنگ می گوید-
اما در آن ها جایی وجود ندارد.
زیبا, شاید, اما
خارج از حواس ناقص تو.
می توانی مرا بشناسی, اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد.
همه ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه درونم وارونه.
در سنگی را می زنم.
- منم , اجازه ورود بدده.
دنبال سر پناهی همیشگی در تو نیستم
من بد بخت نیستم.
من بی خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی که درآنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات این که در تو واقعا حضور داشته ام
چیزی جز کلماتی که هیچ کس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد.
- اجازه ورود نخواهی داشت –سنگ می گوید-
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی خورد.
اجازه ورود نخواهی داشت
تازه می توانی شمه ای از آن حس
شکل نخستینه ی آن, وتنها تصوری از آن را داشته باشی.
در سنگی را می زنم .
- منم ,اجازه ورود بده .
نمی توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم .
- اگر باور نمی کنی-سنگ می گوید –
از برگ بپرس ,همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره آ ب بپرس, همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تار موی سر خودت بپرس .
خنده مرا نمی گشاید, خنده, خنده ی بزرگ
خنده ای که با آن نمی توانم بخندم.
درسنگی را می زنم .
- منم, اجازه ورود بده .
من دری ندارم-سنگ می گوید.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
پای کودک هنوز نمی داند یک پاست,
می خواهد یک پروانه باشد یا سیب.
از پس سنگریزه ها ,خرده شیشه ها
خیابان ها , پلکان ,
خاک سخت جاده ,
پی در پی به پا می آموزند که نمی تواند پرواز کند ,
نمی تواند چونان میوه ی گردی بر شاخسار باشد.
پای کودک ,
مغلوب , در نبرد
به زیر آمد
ومحکوم به زیستن در یک کفش شد .
به پیروی از شکل آن , کم کم در تاریکی
به تفسیر جهان پرداخت ,
در حالی که هرگز پای دیگرش را نمی شناخت , محصور ,
در ظلمت به دنبال زندگی می گشت , چون مردی نابینا .
ناخن های پا , شفاف
چون خوشه ای از در کوهی ,
سخت شدند , سخت چون شاخ
وکدورت ماده به خود گرفتند,
گلبرگ های ظریف کودک
پهن شدند , تعادلی نوین یافتند ,
به شکل بی چشم یک خزنده ,
سر سه گوش یک کرم ,
پینه از آنان رویید,
و خود را پوشاندند
با کوچک ترین کوه های آتشفشان مرگ ,
سنگواره شدن نا خواسته .
لیکن شیی کور افتان و خیزان می رفت
بی آن که شانه خالی کند یا باز ایستد .
ساعت های بسیار .
یک پای به دنبال پای دیگر ,
اکنون پای یک مرد ,
این زمان پای یک زن ,
بالاتر ,
یا پایین تر ,
گذرا از چمن زارها و معادن ,
انبارها , دفاتر-
به جلو
به عقب , به درون
یا پیشاپیش خویش .
پا با کفش خود کار کرد,
به زحمت مجال آن را داشت
که بندها را برای عشق ورزیدن یا خفتن
باز کند .
با رفتن او , کفش ها می رفتند,
تا آن جا که همه وجود مرد در جاده اش فرو افتاد.
آن گاه او به زیر زمین خزید
وچیز دیگری ندانست ,
چه در آن جا اشیا , همه ی اشیا ممکن سایه گونه اند .
او هرگز ندانست که دوران پا بودن اش به سر آمده است – چه به این علت
که دفن اش کرده باشند تا پرواز را به او بیاموزند,
وچه به این دلیل که ممکن است
به یک سیب بدل شود.
از کتاب تخیلات
پابلو نرودا
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم . تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم . برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم . تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم . بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم میان گذشته و امروز. از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند. تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوئیدیم . پس به نام زندگی هرگز نگو هرگز
از : پل الوار
هنگامی که تو را به یاد میآورم و از تو مینویسم قلم در دستام شاخه گلی سرخ میشود نامات را که مینویسم ورقهای زیر دستام غافلگیرم میکنند آب دریا از آن میجوشد و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند هنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد پیاپی باران بر میزم میبارد و بر سبدِ کاغذهای دور ریختهام گلهای بهاری میرویند و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرند وقتی آنچه نوشتهام را پاره میکنم، کاغذ پارههایام قطعههایی از آینهی نقره میشوند مانند ماهی که روی میزم بشکند.
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو یا چگونه فراموشت کنم.
از : غادةالسمّان
ممکن است... ممکن است چند روز دیگر جیبهایم پر شود از برف ممکن است چند روز دیگر نامههای گرسنه برسند و شرم سیگاری برایم بگیراند ممکن است ناگهان چاییام سرد شود ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم و پر شود از مه سینهام از دل دلم از صدا صدایم از گریه... ممکن است...
از : بروژ آکرهای
چیزی نمانده ماه میان سکوت فرو میمیرد آسمان از ستاره تهی میشود چیزی نمانده تو از خواب برخیزی پردة پنجره رنگ ببازد کوچه پر شود از گام و صدا و سایه چیزی نمانده سرم را کف دستم بگذارم... چه بنویسم؟ چیزی نمانده از تو جدا شوم و دلم پوکة فشنگی گردد شلیکشده...
از : بروژ آکرهای
با کوزهی پرآب به بغل از راه کنار رودخانه میگذشتی.
چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پردهی لرزانات نگاهام کردی؟
آن نگاهِ زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موجها
چین و شکن میاندازد و تا ساحل ِ پُرسایه میرود.
آنگاه به سوی من آمد، مثل آن پرندهی شامگاهی
که شتابان از پنجرهی باز اتاق ِ بیچراغ به پنجرهی دیگری پرواز میکند
و در شب ناپدید میشود.
تو پنهانی مثل ستارهای پشت تپهها و من رهگذری در راهام.
اما چرا تو موقعی که کوزهی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار ِ رودخانه
میگذشتی یک لحظه ایستادی و به صورتام نگاه کردی؟
از : رابیندرانات تاگور
شنیدم که صدر اعظم جامی نمیزند
گوشت نمیخورد و سیگار نمیکشد
و در خانهای کوچک میزید.
همینطور هم شنیدهام
تهیدستان
گرسنگی میکشند و با نگونبختی تباه میشوند.
چه خوب میشد اگر یک دولت چنین میشد:
صدر اعظم مست
در شورای وزیران مینشست،
به تماشای دود پیپ خویش میپرداخت،
مشتی ناوارد
قوانین را تغییر میدادند
تهیدستی هم وجود نداشت.
از : برتولد برشت
زمان مهلت مانده
روزهایی سختتر در پیش است.
زمان مهلت مانده، تباهیپذیر به هر دم
در افق شکل میبندد.
باید که بیدرنگ بند کفش خویش ببندی و
تازیها را به سگدانی ِ کشتگاه بازگردانی.
زیرا که اندرونهی ماهی
سرد گردیده در باد.
چراغ پیچکها کورسوزنان میسوزد.
نگاه خیرهی تو کورمال کورمال میگردد میان ِ مه:
زمان مهلت مانده، تباهیپذیر به هر دم
در افق شکل میبندد.
در فراسو محبوب ِ تو فرو میرود به ژرفای ماسهها.
فراز میشود گردِ گیسوان مواجاش.
میشکند درون واژههاش
فرمان میراند که خاموش باش،
او را میرا مییابد و
مشتاق جدایی
از پی هر همآغوشی.
به اطراف منگر.
ببند بندِ کفشهایات را.
دنبال کن تازیهای شکاری را.
ماهی را به دریا بیفکن.
خاموش کن چراغ پیچک را!
روزهایی سختتر در پیش است.
از : اینگه بورگ باخمن (Ingeborg Bachmann)
در این شهر بزرگ یاًس آلود
مذبوحانه، مرگ را
به انتظار نشسته ام .
اینجا، در کارخانه ای
با وسعت دنیا،
همنوعان بدبختم
که خون سرخ آنها
در رگم جاریست،
درمانده و ترسان
چون ماهی
اسیر قلابهایی از آهن .
از اعماق وجودم
می کشم فریاد.
نه تابی وتوانی که
رها سازم آنها را
زچنگ فتنه صیاد .
نه یارایی که بگشایم
زنجیرهای فولادین
زدستان وزپاهاشان
که می راند،
گاهی پیش، گاهی پس
تا وادارد آنها را
به کاری سخت وجانفرسا
در کارخانه د نیا .
وآن صیاد،
آن صیاد خون آشام
ندارد هرگزآن سودا،
که بردارد از حلقومشان قلاب .
حتی درکنار ساحل دریا
حتی درکنار ساحل دریا
از : دی . اچ . لاورنس
شب چنان سختی را گذراندم
که امروز صبح
خنگ از خواب بیدار شدم !
از : گابریل گارسیا مارکز
سراپا خیس
از عشق و باران
در پاسخ شان چه خواهی گفت
اگر بپرسند
آستینت را
کدام یک تر کرده است؟...
از : کتاب ماه و تنهایی
25 دقیقه مهلت برای این که دوستت بدارم 25 دقیقه مهلت برای این که دوستم بداری 25 دقیقه مهلت برای عشق زمان کوتاهی است ... با این همه من 25 دقیقه از عمرم را کنار می گذارم تا به تو فکر کنم تو هم اگر فر صت داری 25 دقیقه فقط 25 دقیقه به من فکر کن !... بیا 25 دقیقه از عمرمان را برای همدیگر پس انداز کنیم ...
از : شل سیلور استاین
خدا خواهش میکنم مرا ببر خدا مرا به دوردست روی بالهای فرشتگان ببر خواهش میکنم: جائی که عشق با مرگ در جدال نیست، تا این عشقِ پاک، تسلیم نشود؛ جائی که همیشه گُلهای سرخ شکفته میشود، مانند یاقوتهایی که آنها را پوشانیده باشد؛ جایی که ماه جرقه زند و بگرید برای پیوستن به عاشقان. میخواهم به آن سرزمینِ دور بروم، جائی که پسرانِ نوجوان در حال دویدن، برای عشق رنج میکشند؛ جایی که دخترانِ نوجوان در عصرهایی که جشن است میان پنجرههای پُر از گُل نشستهاند و پنهانی میگریند، با اندوهی آسمانی
از : آنا ماریا ارتزه
هدایای تو
دشمنم شده اند
بی وجودشان شاید
می توانستم لحظه ای را
بی یاد تو سر کنم
از : کوماچی (شاعر ژاپنی )
کافی نبود و نیست ، هزاران هزار سال
تا باز گو کند :
آن لحظه ی گریخته ی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
ــ شهری که زادگاه من و زادگاه توست ــ
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کواکب ، ستاره ایست . . . .
از : ژاک پره ور
نه کلمات و نه سکوت هیچکدام یاری نمیکند تا تو را به زندگی برگردانم.
از: خوزه آنخل بالنته
اولین شاعر جهان
حتمن بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند !
و کاملن محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند . . .
از : جبران خلیل جبران
:: موضوعات مرتبط:
شاعران خارجی ,
,
:: برچسبها:
شاعران خارجی-شعر خارجی -خارجی-شعر-خارج-شاعران مشهور خارجی-شعر های زیبا- شعرهای قشنگ خارجی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|